محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

بدون شرح

دیروز ظهر به دخملی گفتم مامانی بگو مامانی دوست دارم . شما بلافاصله گفتی داداشی دوس دالم. قربونت بشم عزیز مامان که جمله بندی می کنی . یه مدتی هست که هر حرفی که میزنیم  دخملی بلافاصله همون حرفا رو تکرار میکنه . دیشب دوباره گفتم ملیکا بگو مامانی دوست دارم . رفتی روی شکم بابا بزرگ که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت برنامه نگاه می کرد و گفتی مامانی دوس دالم ، داداشی دوس دالم ، بابایی دوس دالم ، بازوگ ( بابابزرگ ) دوس دالم ، مادرجون دوس دالم . شب قبلش داداشی چون دوباره سرما خورده بود و بدجوری سرفه می کرد رفتم و برای شربت گرفتم و آب جوش که سرد شده بود ریختم تویشیشه شربت . یه خورده آب ریخت روی فرش و دخملی گفتی که مامانی...
13 آذر 1392

نگرانی من

محرابم عزیز مامان به خاطر لرزش مردمک چشمات خیلی خیلی نگرانم . نمیدونم وقتی میشینی و تلویزیون نگاه می کنی سرت رو یا پایین میبری و از بالای عینکت نگاه می کنی چون مردمک چشمات بالای چشم ثابت میشه و بهتر میتونی ببینی . یا هم اگه بیرون باشیم و چیزی رو خواسته باشم بهت نشون بدم این همه دنبالش می گردی و میگی کجاست نمیبینم که دیگه از اونجا دور میشیم با اینکه شاید اون چیزی که نشونت میدم خیلی هم نزدیک باشه . خیلی میترسم عزیزم . امیدوارم که زود خوب بشی . وقتی که نوبت دکتر برای مشاور ژنتیک داشتم بعد اینکه آزمایشای قبل از تولد محراب رو بهش نشون دادم و آزمایشاتی که خود دکتر هم برام نوشته بود رو دید گفت که لرزش مردمک چشمای محراب ، بیماری ژنتیکی...
4 آذر 1392

امان از دست تو محراب

یک روز ظهر که اومدم دنبالت دیدم خانم معلمت هم با شماست . تعجب کردم چون همیشه خانم معلمتون زودتر از شماها می رفت . وقتی بهت رسیدم دیدم خانم معلم گفت که منتظر بودم که بیاین بهتون بگم که امروز من قیچی ها رو گذاشتم روی میز و به بچه ها گفتم دست نزنن تا من نگفتم . یک دفعه چشمم به محراب افتاد که دیدم موهای جلوی سرش رو با قیچی زده . از همون موقع قلبم داره میزنه و منتظر شدم تا شما بیاین و به محراب هم گفتم که با این کاری که کرده من دیگه بهش قیچی نمیدم اما بازم به خاطر مامانیش یک دفعه دیگه قیچی رو بهش میدم و اگه دوباره اینجور کاری کرد دیگه هیچ وقت قیچی دستش نمیدم . خانم معلم می گفت که اگه موهای بچه های دیگه رو میزد میخواستیم چه جوری جواب خانوادهاشونو...
4 آذر 1392

جنسیت فرشته سومی

دیشب نوبت دکتر برای کنترل داشتم دکتر ازم خواست که دراز بکشم تا ضربان قلبش رو چک کنه وقتی دکتر اومد ازش پرسیدم جنسیت مشخص میشه یا نه . خانم دکتر گفت چون لاغر هستین معلوم میشه و بهم گفت دختره . خندم گرفت و گفتم خانم دکتر مطمئن هستین گفت آره برای چی ، گفتم خودم احساس می کردم پسر دارم و بازم خانم دکتر دوباره چک کرد و گفت پنج باره که دارم نگاه می کنم . دختره ، گفت براتون مهمه که پسر باشه . گفتم نه : من هم دختر دارم و هم پسر ، ولی احساسم میگفت که اینم پسره . از مطب که اومدم بیرون میخندیدم و با خودم میگفتم الان مردم با خودش چی فکر می کنن که من تنها دارم راه میرم و میخندم . سریع به بابایی زنگ زدم و بهش گفتم و میشه گفت اونم تا حدودی باورش نمی ...
4 آذر 1392

حرف زدن ملیکا خانم

حدودا یک هفتست که با جمله بندی صحبت می کنی . مثلا می گی : بازوگ دفت ( بابابزرگ رفت ). نی نی جیش دشویی ( نی نی جیش دستشویی ) کفای دستتاتو بهم میزنی و می گی مادر ته ( مادرجون رو ته می کنی ). وقتی میخوای کسی رو دعوا کنی . اخم می کنی و کمرت رو یه خورده خم می کنی و می گی اِه میشینی و می گی مامانی ، بازوگ ، مادر ، داداشی و شروع به صحبت کردن می کنی و دریغ از اینکه من و بقیه یک کلمه از حرفاتو بفهمیم و یا انگشت اشاره تو تکون میدی یا دستت رو به نشانه دعوا کردن تکون میدی . آدم دلش میخواد اون موقع شما رو بگیره توی بغلش و گازت بگیره . ...
4 آذر 1392

گل پسرم

خدا رو شکر یه مدتی شده که صبح ها بدون اینکه من چندبار صدات بزنم . همون فعه اول که صدات میزنم یا هم یه تکون کوچولوت میدم سریع پا میشی . ولی هنوز که هنوزه وقتی میخوای بری میپرسی امروز چندتا زنگ داریم . چرا این همه دیگر تعطیل میشیم . عزیز مامان از مدرسه یک کاغذ یادداشت فرستادن و ازمون خواستن که یک هدیه ی متوسطی براتون بخریم و به معلمتون تحویل بدیم قربونت بشم گلم که این همه ستاره گرفتی که حالا موقع گرفتن هدیت شده . نمیدونستم که برات چی بخرم و از یکی از دوستام پرسیدم و بهم پیشنهاد کزده که یک آبرنگ و کتاب نقاشی برای بگیرم . دیروز ساعت یک و ربع تعطیل میشدی و چون تو اداره درگیر یه موضوعی بودم حواسم کلی پرت شده بود وقتی پسر همکارم که اونم توی م...
3 آذر 1392

اینم از شبای ما

سلام گل های زندگیم مامانی و بابایی . عزیزای من بد جوری سرما خوردین دو سه هفتست که سرما خوردی دارین و با این همه شربتایی که خوردین و بیرون که شما رو نمیبرم بازم خوب نشدین . دکتر برای دخملیدو تا آمپور پنی سیلین و یک دگزا و برای محراب دو آمپور دگزا نوشت . همون شب ملیکا رو بردیم بیمارستان و دگزا و یکی از پنی سیلینا رو زدیم و یکی دیگه رو گذاشتیم بابایی که اومد براش بزنه و چون محراب توی داروخونه فهمید که دکتر براش آمپور نوشته از توی ماشین شروع به بهونه گرفتن و گریه کردن کرد و بخاطر اینکه خیلی خسته بودم محراب رو نبردم و گذاشتمش که باباییش بیاد و براش بزنه ... فردا شب که بابایی خواست آمپوراتونو بزنه بابایی ازم خواست که صورت ملیکایی رو بگیرم که...
2 آذر 1392
1